محمد صدرامحمد صدرا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

شاهزاده کوچولو

موفقیت جدید

پسرکم دیشب 26 آذر ساعت 11 بود و داشتم آشپزخونه رو مرتب میکردم .که یهو دیدم بابایی با خوشحالی داره صدام میکنه که بیام تو رو ببینم وقتی اومدم دیدم بلهههههههههههههه شما پاتو کردی تو دهنت و داری نوش جان میکنی.واقعا دیدن اولین های شما خیلی لذت بخشه.یعنی بخدا عاشقتممممممممممممم اینم مدرکش ...
27 آذر 1392

جشن تولد

قند عسلم  به مناسبت پنجمین ماهگرد شما شاهزاده کوچولو یه جشن 3 نفره من و شما و بابا جون گرفتیم .شما گل پسر کلی عکسای خوشمل انداختی.کیک و خودم درست کردم  هااااااا .یه همچین مامان هنر مندی دارین شما بعلههههه اینم عکسای شما گل پسر   ...
27 آذر 1392

بدون عنوان

مامان جون کلی واست لباس بافته منم تند وتند تنت میکنم و ازت عکس میندازم. چند روز پیش بردیمت آتلیه ......شاهزاده کوچولو اونجا خیلی جدی بودی و دریغ از یه لبخند و هرچی من و بابات بال بال میزدیم نمیخندیدی.ایشالا عکسا که آماده شد چندتاشو واست میزارم تو وبلاگ.........امروز بردیم موهاتو کوتاه کردیم خیلی خنده دار و خوردنی شدی.دوست دارم یه گاز گنده ازت بگیرم......... دردونه مامان حسابی پر جنب و جوش و شیطون شدی و هر چی شیر میخوری تبدیل میشه به انرژی.......باور کن از الان نشانه هایی از نبوغ رو دارم ازت میبینم پسمل خوشگلم             اینم چند تا از عکسای 5 ماهگیت    لاحول ولا قوه الا بالله ...
26 آذر 1392

5 ماهگی

عزیز من ..گل من ..5 ماهگیت مبارک صدرای نازم 5 ماه از با هم بودنمون گذشت و من و بابا هر روز بیشتر از پیش شاکر خداوند که شما فرشته کوچولو رو واسه ما فرستاد. پسر بلای من الهی قربونت بشم که این همه شیطون و ملوس شدی. دو تا کار خنده دار یادت دادیم و وقتی انجامشون میدی من و بابا کلی میخندیم. یکی اینکه زبون در بیاری و یکیم اینکه وقتی ساکتی با انگشت تند و تند میزنیم رو لبات و تو هم همون موقع از خودت صدا در میاریو با این حرکت ما صدات قطع و وصل میشه و خودتم خیلی خوشت میاد و با ذوق آواز خوندن و ادامه میدی دیرز رفتیم پیش دکترت و اجازه دادن که غذا کمکی و شروع کنیم. منم امروز یه فرنی خوشمزه واست درست کردم.وزنت 7 کیلو بود و قدت 66 و دور سر 41.5 و د...
25 آذر 1392

گریه های مامانی

تازه دو ماهت شده بود که احساس کردم یکم تو ابروت ورم کرده . کم کم بزرگتر  و کبود شد.گفتم شاید با دستت کوبیدی تو صورتت یا موقعی که خواستم آروغتو بگیرم خورده  رو شونم ولی بعد از یکی دو هفته که خوب نشد بردمت دکتر که گفت همانژیومه و ممکنه بزرگترم بشه و تا یکی دو سالگی هم طول میکشه تا جذب بشه .از مطب تا خونه همش گریه کردم . شبم که خواب بودی تا نگاهت میکردم آتیش میگرفتم و تا صبح فقط گریه کردم .آخه حیف از صورت  کوچولوی نازم نیست که بخواد این همانژیومه نامرد روش بشینه؟؟؟؟؟؟؟ خداجونم پسرمو بخودت سپردم امیدوارم که زود زود جذب بشه عزیز دلم . 
17 آذر 1392

4 ماهگی

25 آبان نوبت واکسنت بود .بردمت مرکز بهداشت و مسئولش کلی ترسوندمون و گفت اصلا نه وزن گرفتی و نه دور سرت زیاد شده و حتما ببریمت پیش یه متخصص. من و بابایی خیلی ناراحت شدیم. آخه عزیز دلم تو این دو ماه دیگه شیر مامانی نمیخوردی و با شیر خشکم فقط بازی میکردی . شیر خشکت و عوض کردیم بهتر میخوردی ولی هنوزم خیلی کم بود . بردیمت دکتر اونجا وزنت کرد و گفت خیلی هم خوبی با6400 و دور سر 40/5 و قدت 64 .گفت اگه هنوزم همینجور بودی آخر 5 ماهگی ببریمت که غذا کمکی و شروع کنی
15 آذر 1392

خاطرات بارداری

پسرم زیاد دوست ندارم از دوران بارداریم واست بنویسم چون بیشترش پر از ترس بود و استرس و ناامیدی و با نوشتنش فقط تو پسرک نازمو اذیت میکنم. فقط بدون که روزی که فهمیدم داری میای خیلی خیلی خوشحال شدم و وقتی هم به بابا سعید گفتم از خوشحالی بالا پایین میپرید و بغلمون کرد. تو تمام 9 ماه بابایی خیلی خیلی هوامونو داشت و هرچیزی که هوس میکردیم زودی واسمون میخرید.مثلا یه بار ساعت 12 شب بدجوری دلمون توت فرنگی میخواست و بابا زودی لباس پوشید و رفت واسمون خرید . من که خیلی دوسش دارم و مطمئنم که تو هم عاشقش میشی................9 ماه من باید کاملا استراحت میکردم واسه همین همش خونه بابا جون بودیم. بابا جون و مامان جون هر روز واسه سلامتیت کلی صلوات میفرستادن و قر...
9 آذر 1392

وقتی اومدی

دکترا همش بهم استرس وارد میکردن که ممکنه تو خیلی زود بدنیا بیای و ما از 7 ماهگی اتاقتو چیدیم و منتظرت بودیم ولی خدارو شکر که پسر خیلی خیلی خوبی بودی و همون 9 ماه و سر وقت بدنیا اومدی و من و بابا رو عاشق خودت کردی . وای صدرا ی نازم هیچ وقت اون لحظه ای که از اتاق عمل بیرون اومدم و چهره بابایی و دیدم یادم نمیره....با تمام وجودش داشت میخندید. چشماش یه برق خاصی داشت و من همون لحظه هزاران بار خدا رو شکر کردم که تو رو بما سپرد و من و سعید و لایق مامان و بابا شدن دونست......................................خدایا به اندازه ی بزرگیت شکررررررررر اینم از اتاقت ...
9 آذر 1392