محمد صدرامحمد صدرا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

شاهزاده کوچولو

بدون عنوان

محرم امسال قند عسلم تو بغلم بود و من سرشار از عشق به اون.................. روز 7 محرم واست لباس علی اصغر پوشیدم و بردیمت مراسم شیرخوارگان .همش خواب بودی و واسه اینکه جا نبود بشینیم زودی اومدیم خونه.عزیز دلم ایشالا که امام حسین و علی اصغر نگه دارت باشن..........     پسرم تازگیا خیلی بلا شدی و با جیغ زدن همش میخوای حرف خودتو به کرسی بشونی.من و باباییم که پسر ذلیل و مدام تورو میگیریم بغل و تو خونه میچرخونیم و تو عاشق اینی که بغل باشی و با دقت به اطراف نگاه کنی.  موبایل بابا یه آهنگ داره صدای مردابه و نمیدونم چرا تو اینقدر بهش علاقه داری و با شنیدنش آروم میشی. شاید صدای قور قور قورباغه ها تو رو یاد وقتی میندازه که تو شکم...
8 آذر 1392

توانمندیهات

06/31  اولین غلتتو البته به کمک خودم زدی و مامانی کلی حال کرد 07/20  امروز وقتی سعید بهت اشاره میکرد و میگفت بیا بغلم تو هم دستاتو میاوردی بالا که دست بابایی و بگیری 07/22 یه بادکنک قرمز گرفتیم جلوتو و با کلی تلاش دستاتو آوردی که بادکنک و بگیری ......جغجغه ات هم با دستات لمس میکنی ولی هنوز نمیتونی بگیریش 08/01  خودت به پهلو افتادی و سعی میکردی که غلت بزنی ولی نمیتونستی........بابا باهات حرف میزد و تو هم کلی صدا از خودت در میاوردی انگار که میخواستی باهاش حرف بزنی و مثل بابا آقان اوقون میکردی 08/14 امروز افتادی رو شکم و نیم غلتاتو شروع کردی 08/15/ کامل تونستی توپتو بگیری دستت 08/22 خیلی تلاش میکردی که پاهاتو با دستت ...
8 آذر 1392

عروسی کوچیکت

اولین ماهگردت روز 25 مرداد روز جمعه ختنه شدی. شب یکم اذیت شدی .سرشب همش خاله نفیسه میگرفتت بغل  و پاهاتو میگرفت که اذیت نشی و آخر شبم مامان جون موند پیشمون . اون شب تو تا 5 صبح بیدار بودی و مامان جون باهات بازی میکرد که گریه نکنی و من و بابایی خوابیدیم
8 آذر 1392

بدون عنوان

عزیز دلم تاریخ 92/04/25 ساعت 10 صبح بدنیا اومدی و شدی همه زندگیه انسیه و سعید.................ده روزت واست جشن گرفتیم و شام دادیم . شما هم خیلی خیلی آقا بودی و اصلا اذیت نکردی.همش بغل عمه محدثه خواب بودی...اینم  عکس جشنت                                                                                                ...
8 آذر 1392

بدون عنوان

کاش میدانستم چیست؟ آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست. ................................................ سلام پسرم عزیزم  امروز 92/09/8 هستش و مامانی یکم دیر تصمیم گرفت که واست وبلاگ درست کنه. البته از وقتی که فهمیدم تو فرشته کوچولوی نازنینم مهمون دلم شدی سعی کردم که تمام خاطرات تلخ و شیرینمونو تو یه دفتر بنویسم ولی بنظرم اینجا قشنگتر و موندگارتره.البته الانم سعی میکنم که از اون روزها هم واست بنویسم
8 آذر 1392

دو ماهگی

عزیزم آخر دو ماهگی بردمت که واکسن بزنی . وزنگیریت خیلی خوب بود.با وزن 3200 و قد 48 و دور سر 34 بدنیا اومدی و تو دو ماهگی وزنت 5300 و قدت 58 و دور سر 38 بود . واکسن خیلی اذیتت نکرد و فقط همون موقع که واست زدش گریه کردی.بابا دست و پاتو گرفته بود که تکون نخوری و بعدش که واست واکسن زد گرفتمت بغل و کلی قربون صدقه ات رفتم تا آروم شدی و خوابیدی.
8 آذر 1392