محمد صدرامحمد صدرا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

شاهزاده کوچولو

 

 فالله خیر حافظا و هو ارحم راحمین 


 

خداوندا

عزیزم را تو یاری کن..پناهش باش و در حقش تو کاری کن

 الهی هر چه میخواهد نصیبش کن

خدایا بر لبش لبخند جاری کن

عید 95

سلااااام عشقم..  سومین عیدت  و سومین بهار زندگیت مبارک باشه ..  اصلا باورم نمیشه ..خیلی زود روزا میگذرن .عید 94 انگار که همین دیروز بوداااااااااااااا پسرم از خودت بگم که ماشالا مرد شدی..کامل صحبت میکنی و خیلی خیلی شیرین زبونی.. 2-3 تا سی دی داری که عاشقشونی و اصلا نمیزاری ما برنامه ببینیم...باب اسفنجی..مایلز..مداد شمعیا خیلی به نقاشی علاقه نشون میدی و انواع و اقسام مداد رنکی و ابرنگ و گواش و داری و فرشامم حسابی گل گلی کردی همچنان بد غذایی و اعصاب منو خورد میکنی تا ی لقمه بخوری خیلی دوستت دارم عزیز دلمممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم   ...
2 فروردين 1395

کلمه های بامزه

تقریبا دیگه کامل حرف میزنی و بلبل زبونی میکنی و بعضی وقتا هم که ماشالااااا اینقدر حررررررف میزنی که سردرد میگیرم  چندتا از کلمه ها رو خیلی بامزه ادا میکنی مثه سیب زمینی=سم پی پی بستنی=پن تین تین دوچرخه= ت ت ت بپر بپر =پ پ پ  همشون با فتحه احمد آقا=آگاگا اینترنت=تینتیلی ...
1 آبان 1394

تولد2 سالگی

امسالم مثله پارسال دو تا تولد واسه پسرم گرفتم یبار خانواده خودم و یبارم خانواده بابا سعید و شما حساااابی حالشو بردی و هر دو شبش خیلی خیلی بهمون خوش گذشت...ایشالا جشن تولد 120 سالگیت پسر نازم خواستم چند تا از عکسهای تولدتو بزارم ولی هرکاری کردم نشد     ...
1 آبان 1394

مامان تنبل

سلام عشقم...واااای اینقدر دیر اومدم برات بنویسم که اصلا نمیدونم از کجا شروع کنم...آخرین مطلب در مورد واکسن 18 ماهگیت بوده و الان شاه پسرم  دو سال و 3 ماهشه......نمیخوام همشو بندازم گردن خودتو شیطونیاتو وقت کم اوردن ..اعتراف میکنم که بیشترش بخاطر تنبلی بوده پس از همینجا ازت معذرت میخوام تو این مدت خاله نفیس و عمه سحر عروس شدن و دایی یاسرم عقد کرده...ایشالا همشون خوشبخت بشن ...
1 آبان 1394

این روزای تو

صدرا جونی 2 روز دیگه 18 ماهه میشه   هورااااااااااااااااااااا 2 روز دیگه واکسن داری و من از الان استرشو دارم ..آخه میگن پادرد داره و تب بالا.... ایشالا که واسه پسرم مشکلی پیش نمیاد و این مرحله رو  هم به راحتی پشت سر میذاره این یکی دو هفته بابا امتحان داره و  دیگه کمتر از قبل وقت میکنه باهات بازی کنه و زیاد خونه نیست..واسه همین تو خونه مدام راه میری و بابا میگی..تا صدای زنک در میاد یا صدای یه ماشین و از بیرون میشنوی میدویی جلو در و میزنی بهش که بازش کنم و مدامم میگی بابااااا...حالا یکی باید تو رو قانع کنه که بابا نیست هنوزم زیاد حرف نمیزنی و کلمه هایی که میگی..بابا..ماما..عمع..پردیس..بالا...کلاه...چیه..کیه..شیر...به ...
23 دی 1393

عذر خواهی پدرانه

دلنوشته ای از پدرت ....93/8/23 سلام محمد جان ..سلام عزیز دلم  فکر کنم آخرین بار ی که برایت نوشتم 4 ماهه پیش بود با چه ذوق و شوقی به خاطر آمدنت به دنیای خودمان با تو سخن میگفتم ... اما امشب....................................... امشب بعد از برگشتن از مهمانی تو مثل همیشه داخل ماشین خوابت برد ولی من تا چند ساعت پس از نیمه شب بیدار بودم و به تو فکر میکردم ..... امشب میخواهم از تو عذر خواهی کنم ...   ازتو عذرخواهی میکنم که تورا به دنیایی وارد کردیم که آنقدر شرایط زندگی برای همه سخت شده که همبازی برای تو کم شده و تو  مجبوری فقط با بزرگترها بازی  کنی و اونا هم اغلب تو و شیطنتاتو درک نمیکنن   از تو...
4 آذر 1393

بدون عنوان

پسرم خیلی وقته که نیومدم برات بنویسم..ولی همش تقصیر خودته هاااااااااا....والا بخدا   خیلی شیطون شدی..مدام تو خونه راه میری و صد البته به جاهای خطرناک من جمله راه پله علاقه خاصی داری و همش باید حواسم بهت باشه که بلایی سر خودت نیاری...وقتی هم خوابی یا باید خونه رو مرتب کنم و غذا درست کنم یا از خستگی کنار خودت بیهوش میشم چند روزیه که سرما خوردی و تب داری...البته امروز خداروشکر خیلی بهتری پاییز شده و هوا یکم سرد شده و دیگه مثل قبل نمیتونیم زیاد بیرون بریم...البته خیلی دوست داری بری تو حیاط و منم وقتی آفتاب باشه دمپاییهاتو برات میپوشم و میزارم بچرخی و حالشو ببری... راستی اواخر مرداد با مامان جون اینا و عمه ی من رفتیم شمال و خیلی...
11 مهر 1393

اولین قدمهات

بالاخره اقا صدرای گل گلاب در  تاریخ 93/6/4 وقتی که 1 سال و 1 ماه و 10 روزش بود تصمیم گرفت اولین قدمهای کوچولوشو رو زمین بزاره و مارو سرمست از راه رفتنش کنه ..هورااااااااااااااااااااااااا قند عسلم نمیدونی من و بابایی چه کیفی کردیم وقتی بالاخره تصمیم گرفتی ترس و کنار بزاری و خودت بتنهایی راه بری...البته هنوزم مسلط نیستی و 7-8 قدم میری و میشینی و بقیشو 4 دست و پا میری  واسه اینکه ترست بشینه من و بابا با فاصله مینشستیم و میذاشیم خودت تنها بیای تو بغلمون ..یبار طرف بابا و یبار طرف من و اینجوری خودت کم کم راه افتادی عاشق راه رفتنتم ..خودت بیشتر از ما ذوقشو داری و تا چند قدمی میری میشینی و واسه خودت دست میزنی..مدامم نگاه ما میکنی...
19 شهريور 1393

بازم تولد

محمد صدرا ی نازم همونطور که بهت قول داده بودیم بازم برات تولد گرفتیم و اینبار با مامان جون و بابا جون و خاله ها و عمه ی من و الهه جون.....خیلی خوش گذشت..وااااااای چقد جشن گرفتن واسه تو لذت بخشه..  تو خیلی ذوق میکردی..ذوق بادکنکا ..ذوق کیک..ذوق اون همه مهمون و شلوغ بودن ..البته کلی هم ناز میکردی و مثل همیشه خیلی هم خریدار داشت..مدام بغل بقیه بودی و یا اینکه با پردیس بازی میکردی..پردیس خیلی خیلی دوستت داره و مدام حواسش بتوئه.. داییا نتونستن بیاین جشنت و جاشون خیلی خیلی خیلی خالی بود و دستشون درد نکنه بخاطر کادو های خوشگلی که واست  فرستادن  خیلی دوستت دارم عشقمممممممم...ایشالا جشن فارغ التحصیلیت...جشن عروسیت ... ...
2 مرداد 1393