محمد صدرامحمد صدرا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

شاهزاده کوچولو

سفر به اصفهان

شنبه 28 /4/93 پسرم اولین بار به اصفهان رفت و تو این سفر خیلی خیلی هم آقا بود و اصلا مامانشو اذیت نکرد بابایی یکم چشماش اذیت بود و درد میکرد واسه همین اصفهان پیش همون دکتری که چند سال پیش لیزیک کرده بود وقت گرفت..منم گفتم که فرصت خوبیه که ازمایشات و چکاپ یک سالگیتو اونجا انجام بدیم..اینجوری شد که 3 تایی با هم رفتیم اونجا..خدا رو شکر چشمای بابا مشکل خاصی نداشت و گفت بخاطر آلودگی و روزه گرفتن چشماش خشک شدن و چندتایی قطره وپماد داد اونجا ما پروژه ای داشتیم با نمونه گرفتن از شما  ولی موقعی که میخواستن ازت خون بگیرن نذاشتن که ما تو اتاق بمونیم..تو خیلی گریه میکردی و منم که طاقت ناراحتیتو ندارم..از این طرف گریه میکردم  مامانی ...
2 مرداد 1393

یک سالگیت مبارک

عشقم تولدت مبارکککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککک  پسر کوچولوئه ما حالا واسه خودش مردی شده..خدایا بابت همه ی نعمتهایی که بهم دادی شکررررررر..هزار هزار مرتبه شکررر شکرت بخاطر صدرای نازنینم..بخاطر همسر مهربونم..بخاطر این زندگی پر از عشق و آرامش و سلامتی پسر گلم از اونجا که بیست و پنجم شب قدر بود..ما تولدتو یه شب جلوتر گرفتیم..مامان جون اینا اینجا نبودن و جاشون خیلی خالی بود..ما تولدتو با بابا بزرگ و مامان بزرگ و عمه ها و عموت گرفتیم..ایشالابعد از ایام قدر یه جشن کوچولوئه دیگه با بابا جون اینا میگیریم و حسابی خوشبحال شما میشه شما خیلی خیلی سرحال بودی و حسابی بهت خوش گذشت..و لی از اونجا که عمرا بتونی یک دق...
27 تير 1393

حس پدر شدن

پسرم این متن زیبا رو بابا سعید برات نوشته و منم گذاشتمش تو وبلاگت..بابات بیش از حد دوستت داره عزیزکم..   آره پسرگلم ،دقیقا یک سال پیش همین موقع ها بود توی ماه مبارک رمضون ،از یک شب قبل من و مامان و مادر بزرگت رفتیم خرم آباد آخه میخواستیم صبح اول وقت بدون استرس بیمارستان  باشیم..وای چقدر اون شب سخت و سرد  و شیرین گذشت..سخت و سرد بخاطر اینکه فکر فردا و زایمان مامانت واقعا هردوتامونو ترسونده بودو شیرین بخاطر اینکه پیش خودمون فکر میکردیم فردا شب همین موقع به جمع دو نفری خانوادمون یه کوچولوی ناز و خوشگل اضافه شده..اون شب تا صبح تو خیالم قیافه ناز و ملوستو مجسم میکردم و میگفتم راستی این پسر خوشگل من بیشتر شبیه کیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟من ...
8 تير 1393

11 ماهگی

11 ماهگیت مبارک گل پسرم...  بالاخره گل پسر ما دقیقا مصادف با 11 ماهگیش تصمیم گرفت 4 دست و پا بره..البته  وقتی که میخوای سرعتت زیاد بشه بازم سینه خیز میری هااااا این 2-3 روزه دو تا کار جدید یاد گرفتی.. وقتی میگم مامان و بوس کن..سرتو میاری جلو و بوسم میکنی البته با دهن باز وقتی میگم گوشات کوو؟ شروع میکنی به کشیدن گوشات امروز بابایی امتحان داشت منم با کالاسکه بردمت بیرون اول از همه یه بلوزو  شرت خوشگل واست خریدم و بعدم رفتیم خونه باباجون  و از اونجا با مامان جون و بابا جون رفتیم پارک و شما طبق معمول حسابی خوش گذروندی..وقتی هم اومدیم بردمت حموم و شامتو خوردی و الانم داری خواب هفتمین پادشاه و میبینی ...
26 خرداد 1393

این روزای تو

پسرک شیطون و خواستنیه من هیچ میدونی این روزا امون نمیدی که حتی یه شونه به موهام بکشم؟البته اگه وقت هم کنم و موهامو مرتبم کنی فرقی نمیکنه چون یکی از سرگرمیهات اینه که از من بالا بکشی و هر چی تل یا گیر یا کلیبس به موهامه بزور بکشی و همیشه هم یه چند تا از تار موهام تو دستات گیر میکنه دو سه هفته ای میشه که از هر چیزی که گیرت بیاد بالا میکشی حتی من و بابایی..دست میگیری به لبه تخت ما و میکشی بالا و بعدش همینطور که دستت به رو تختیه قدم بر میداری و دور تخت میچرخی جدیدا تا وارد اشپز خونه میشی میری سراغ کابینتا و منم به سرعت نور خودمو میرسونم که ظرفای نازنینم و نشکونی  از لباسشویی بالا میکشی..از دسته فر گاز میگیری و بالا میری و تند و ت...
20 خرداد 1393

پارک

امشب با بابابزرگ و مامان بزرگ و عمو و زنعمو و عمه هات رفتیم پارک..شما اولش خیلی شیک  خوابیدی و گذاشتی ما با خیال راحت شام بخوریم..وللللللللللللی وقتی بیدار شدی و چشمت خورد به وسایل بازی دیگه مگه میشد کنترلت کرد؟؟ از اونجا  که تنها بچه تو خانواده هستی و همه فوق العاده خاطر خواهت هستن..تا صدات در میومد میگرفتنت بغل و میبردن میچرخوندنت و تو هم کلی حال میکردی و دیگه فهمیده بودی که با نق نق کردن میتونی به خواستت برسی و کل 2-3 ساعتی که اونجا بودیم یا عموت میبرد میچرخوندت یا بابا بزرگ..عمو جون  واست یه بادکنک خوشگل خرید که خوشت اومد و کلی باهاش بازی کردی البته از اونجایی که هیچ وسیله ای زیر دستت دوام نمیاره، بادکنک بیچاره هم از بس...
19 خرداد 1393

مسافر کوچولو

    پسر گلم 93/3/6 واسه اولین بار رفت مشهد پابوس امام رضا...زیارتت قبول گل پسرم چقدر من و بابایی خوشحال بودیم که بالاخره بعد از 4 سال قسمت شد و امام رضا طلبوندمون ..مهمتر از همه اینکه پسرمم باهامون بود و این یعنی آخرررررررررررررررررر خوشبختی خیلی خیلی خوش گذشت با مامان بزرگ و بابا بزرگ و دایی ها و خاله رفتیم فقط حیف که خاله جون تبریز بود و باهامون نیومد و جاش خیلی خالی بود....فکر میکردم که اذیت بشی ولی واقعا اینطور نبود و حسابی بهت خوش گذشت..آخه شما عاشق بغل بودن و شلوغی هستی که به هر دوتاش رسیده بودی تو حرم مدام میخندیدی و اطرافتو نگاه میکردی..تو حیاط میذاشتمت رو فرشا و شما هم تا دلت میخواست سینه خیز میرفتی چون نه و...
18 خرداد 1393

ده ماهگی

جوجه کوچولو ده ماهگیت مبارک باشه  چقدر زود این روزا دارن میگذرن .اصلا باورم نمیشه یعنی واقعا 10 ماهه که با همیم؟10 ماهه که پیش من میخوابی؟10 ماهه که من مامان شدممممممم؟؟خدایا شکررررررر روز 23 اردیبهشت که روز پدر هم بود جشن عقد خاله جون بود و به دوتاییمون حسابی خوش گذشت.کلی دس دسی کردی و رقصیدی ..البته بیشتر قسمت مردونه بودی و خیلی کم پیش ما میومدی و همون نیم ساعتی هم که پیش ما بودی همش تو بغل بقیه میچرخیدی و خود شیرینی میکردی ..  واسه چکاب 10 ماهگی بردمت دکتر 8300 بودی و قد 76 این روزا از هر چیزی دست میگیری و بلند میشی.کنار دیوار که ایستاده  میذارمت خودت میمونی و دست میزنی ..همچنان چهار دست و پا نمیری   امروز ...
3 خرداد 1393